زندگی دو روز است روزی به سود تو و روزی به زیانت
اگر به سود تو بود سر مست شو و اگز به زیانت بود بردبار باش) امام علی )
زندگی یک گل سرخ است پر از عطر...پر از خار....پر از برگ لطیف.... یادمان باشد اگر
گل چیدیم ،عطر و خار و گل و گلبرگش همه همسایه دیوار به دیوار هم اند.
هر آدم عاقلی میداند که عشق رنج دارد، خواری دارد، خفت دارد، رسوایی دارد، سرگشتگی دارد و با این همه هرکسی شنیدن سخن از آن را دوست دارد، و شاید یک بار آن را در زندگی خود تجربه کرده باشد و تلخی آن را بیش از شیرینیهایش به یاد آورد
. و از همین رو با شنیدن هر سخنی از عشق به حماقتهای گذشتهی خود با نفرت بنگرد و به حماقتهای تازه پوزخند بزند. این قصهی مکرر چه فایدهای برای ما دارد؟ آیا ما آدمهای عاقل دوست داریم بعضی وقتها دیوانه شویم؟ آیا عشق خودش میآید یا ما به خودمان تلقین میکنیم؟ و بعد آیا خودش میرود یا ما از آن دست برمیداریم؟ چرا عشق و نفرت همزاد یکدیگرند؟ عشق چگونه به نفرت تبدیل میشود؟ چرا عاشق میشویم؟ تکوینی (ژنتیک) است یا اکتسابی؟ آسمانی است یا زمینی؟ عشق ما را انسان میکند یا حیوان؟ یا موجودی نیمه خدایی؟ اگر کامیاب شویم خوب است یا ناکام؟ زودگذر است یا ابدی؟ مردها عاشقترند یا زنها؟ شاید برای همهی این چراها پاسخی وجود داشته باشد، و برخی قانعکننده باشند و برخی نباشند. از اسطورههایی که افلاطون در مهمانی برای ما نقل میکند تا تحلیلهایی که روانشناسان و فیلسوفان عصر جدید به دست میدهند و تا آثار هنری بزرگی که عشق را مضمون خود ساختهاند و تا هنرمندان بزرگی که از دولت عشق به جایی رسیدهاند، من یک پاسخ را بیش از همه میپسندم: «من خودم را نمیخواهم، تو را میخواهم». بدون عشق «دیگری» چگونه میتوانست «من» شود؟ بدون عشق «آزادی و رهایی» چگونه میتوانست بالهای خود را بگستراند؟ بدون عشق چگونه امکان داشت که سرزمینهای تازه کشف شود؟ بدون عشق چگونه امکان داشت «من» «تو» شوم؟ «من خودم را نمیخواهم تو را میخواهم». این بود نخستین آیه از سورهی عشق.