یکی بود یکی نبود. یک روزگاری توی یک شهر دور دور، مردمی زندگی میکردند که میگفتند از نسل مسافر کوچولو هستند؛ اون گل قرمزی؛ همون گل قرمزی که توی سیاره مسافرکوچولو بود. مسافر کوچولو که پدر بزرگ آدمای شهر گل سرخ بود، به هرکدوم از بچههاش، یک غنچه از غنچههای گل سرخ خودش داده بود. مسافرکوچولو به بچههاش گفته بود که اگر میخواین تا آخر عمر، آسمونتون آبی، درختاتون سبز و دلاتون بهاری باشه، باید مواظب این گلای سرخ باشین. باید هر روز به گلاتون سر بزنین؛ باهاشون حرف بزنین تا گلای سرختون بهتون بخندن و از شما راضی باشن. مردم شهر گل سرخ هم گوش به حرف کرده بودند و زندگی خوبی داشتن. روزا میرفتن سرکار. همه هم و غمشون این بود که مشکلات همو حل کنن و هرکدوم، شب که با گل سرخشون درد و دل میکنن گل سرخوشون بهشون بخنده. شب که خونه میرفتن، همه وقت داشتن با بچههاشون حرف بزنن و به خونة فامیل و همسایه سر بزنن. همهشون شبها باغچههاشونرو آب میدادن و مراقب گل سرخشون بودن و علفهای هرزو جمع میکردند؛ گل برگای گل سرخشونرو میشمردن و اونو بو میکردن و از اون پایین، به سیارة کوچولوی پدربزرگشون نیگا میکردن
یکی بود یکی نبود. یک روزگاری توی یک شهر دور دور، مردمی زندگی میکردند که میگفتند از نسل مسافر کوچولو هستند؛ اون گل قرمزی؛ همون گل قرمزی که توی سیاره مسافرکوچولو بود. مسافر کوچولو که پدر بزرگ آدمای شهر گل سرخ بود، به هرکدوم از بچههاش، یک غنچه از غنچههای گل سرخ خودش داده بود. مسافرکوچولو به بچههاش گفته بود که اگر میخواین تا آخر عمر، آسمونتون آبی، درختاتون سبز و دلاتون بهاری باشه، باید مواظب این گلای سرخ باشین. باید هر روز به گلاتون سر بزنین؛ باهاشون حرف بزنین تا گلای سرختون بهتون بخندن و از شما راضی باشن. مردم شهر گل سرخ هم گوش به حرف کرده بودند و زندگی خوبی داشتن. روزا میرفتن سرکار. همه هم و غمشون این بود که مشکلات همو حل کنن و هرکدوم، شب که با گل سرخشون درد و دل میکنن گل سرخوشون بهشون بخنده. شب که خونه میرفتن، همه وقت داشتن با بچههاشون حرف بزنن و به خونة فامیل و همسایه سر بزنن. همهشون شبها باغچههاشونرو آب میدادن و مراقب گل سرخشون بودن و علفهای هرزو جمع میکردند؛ گل برگای گل سرخشونرو میشمردن و اونو بو میکردن و از اون پایین، به سیارة کوچولوی پدربزرگشون نیگا میکردن. این بود و بود، تا اون روزی که توی شهر همسایة شهر گل سرخ، دانشمنداشون تونستن اونرو کشف بکنن. در همسایگی شهر گل سرخ، یک شهر عجیب و غریب بود به نام «شهر فرنگ». مردم شهر فرنگ خیلی عجیب و غریب بودن. اونا توی لونههایی به شکل قوطی کبریت زندگی میکردن؛ قوطی کبریتایی که روی هم سوارشون کرده بودن و بهشون میگفتن برج. اونا مثل حیووناشون غم و غصهشون فقط خورد و خوراک بود و تفریح و استراحت. تا نصفههای شب تو کارخونههای پردود که دودش آسمونشونو سیاه کرده بود کار میکردن و اصلاً به هم دیگه کار نداشتن. هرکسی توی یک خونة جدا زندگی میکرد. بچهها خیلی وقتا نمیتونستن پدراشونرو ببینن تا بتونن باهاشون حرف بزنن و توی یک جایی که بهش «مهد کودک» میگن زندگی میکردن. لباساشون به اندازة لباس حیووناشون بود و اخلاقشون خیلی بدتر از سگاشون؛ اونقدر که خیلیها ترجیح میدادن به جای زندگی کردن با اونایی که اسم خودشونو آدم گذاشته بودن، با سگا زندگی کنن. از همه بدتر، توی این شهر جوون پیدا نمیشد. جوونا مریضی میگرفتن و میمردن. حتی بعضی بزرگترها هم گرفتار این مریضی میشدن. مردم شهر، دوست داشتن از همة شهرها پولدارتر و قویتر باشن. برای همین، کاری میکردن که مردم همة شهرا غذاشون، لباسشون، اسباب و وسایل زندگیشونو از اونا بخرن. برای همین، مجبور بودن اونا و شبیه حیوونا کنن تا خودشون نتونن چیزی برای خودشون درست کنن؛ اما حریف یه شهر نشده بودن؛ اونم شهر گل سرخ بود. آخه مردم شهر گل سرخ، اصلاً به اونا محل نمیدادن. تا اینکه توی یکی از همین روزا، دانشمندای شهر سیاه تونستن ژنهای ویروس جنون انسانیو جهش بدن؛ طوری که این مریضی بتونه از راه امواج، منتقل بشه. برای همین، شروع کردن هدیه دادن درِ قابلمههای مجانی به مردم شهر گل سرخ؛ درآیی که اگه یهسال روی پشت بوم خونهها بمونن، سحرآمیز میشن و کارای عجیب و غریب میکنن. مردم شهر گل سرخ که تا حالا همچین چیزیرو نشنیده بودن، گفتن امتحانش که ضرر نداره. برای همین، درهای قابلمهرو روی پشت بوم خونههاشون نصب کردن. چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که مردم دیدن تلویزیونهاشون چیزای عجیب و غریب نشون میده؛ چیزایی که تا به حال اصلاً نه شنیده و نه دیده بودن. مردم شهر گل سرخ از تلویزیوناشون میدین که تو فیلما آدمایی هستند شبیه مردم شهر فرنگ که از همه مردای اونا قویترن، توی هوا پرواز میکنن از کوه بلند میپرن، با اژدهاها میجنگن و فقط لباس مردای شهر سیاه رو پوشیدن، زناشون از همة زنای دنیا زیباترن و میگن اگه میخواید مثل ما بشین، باید لباساتونو از شهر فرنگ بیارین، باید غذاهای شهر سیاه رو بخورین. خلاصه، مردم شهر گل سرخ که از این چیزای رنگ و وارنگ و پر زرق و برق خیلی کیف میکردن، شروع کردن به خریدن و قاچاق کردن جنسای شهر فرنگ. بازاراشون پر شد از لباسای جورواجور اونا. اول لباسایی شبیه لباسای خودشون؛ اما با عوض شدن لباس هنرپیشهها، لباسهای مد روز هم عوض میشد؛ اونقدر که مردم شهر گلسرخ هم مثل حیووناشون لباس میپوشیدن. غذاهاشون شد عین غذاهای اونا. اونقدر این غذاها مشتری پیدا کرد که رستورانای شهر فرنگ، چندتا شعبه توی شهر گل سرخ باز کردن. حالا دیگه اونقدر وقت مردم پای برنامههای جورواجور توی تلویزیون میگذشت که کسی فرصت و حال دید و بازدید از همسایه و خویش و آشنا را نداشت. اصلاً کسی وقت حرف زدن و بازی کردن با بچة خودشو هم نداشت؛ چه برسه به سرزدن به باغچه و رسیدگی به گل سرخش. مردم شهر سیا هم برای اینکه بازار شهرگل سرخرو از دست ندن، مرتب مدلهای لباس و غذا و دکوراسیون و آداب و رسوم و تشریفات زندگی رو عوض میکردن و هی توی فیلما و کتاباشون مدلای جدیدُ تبلیغ میکردن. چیزی نگذشت که مردم شهر گل سرخ هم برای اینکه بتونن ماشینای مدل بالا و لباسای مد روز بخرن و رنگ خونه و لباس و موبایل و کتابخونهشونو ست کنند، مجبور بودن دو شیفته و سه شیفته کار کنن؛ اما حتی چند شیفته کار کردنم نمیتونست جواب خرجای مردمو بده. اونا مجبور شدن همه چیز رو قسطی بخرن و وام با بهرههای کلان بگیرن که البته فقط بانکای شهر سیاه پرداخت میکردن. حالا با اینکه هرکسی چند دست لباس و چند جفت کفش و ماشین و خونه و مبل و... داشت، احساس فقر و بدبختی میکرد. دیگه مردم حاضر نبودن حتی یه پول سیاه به فقیرا کمک کنن. اصلاً حاضر به مهمونی و جشن و این حرفا نبودن. میگفتن خرج داره، گرونه؛ نمیشه. اگرم مهمونی یا افطاری یا جشنی میدادند، یا هر کاری خیری میکرد اول حساب میکردن چهقدر از کنار این مهمونی و جشن و کار خیر عایدشون میشه، بعد کار به ظاهر خیرشونو میکردن. رشوه، کار چاقکنی، رانتخواری، پارتیبازی، پاچهخواری و دروغ و کلک، توی اداره خیلی زود جا باز کرد. از همه بدتر، باغچههای تک تک مردم پر از علفای هرز شد و راه نفس کشیدن گلای سرخرو گرفت. هیچکسی اصلاً به یاد گل سرخش هم نبود؛ جز ماهپاره که بعد از اون ماجرا اصلاً از خونه بیرون نمیاومد. تو همینسالا، پدر و ماهپاره از دنیا رفته بود و اونو مادرش از بیپولی و بیکسی، غذای درست و حسابی برای خوردن هم پیدا نمیکردن. تنها دلخوشی ماهپاره، باغچه و گل سرخش بود. هر روز صبح زود و سرشب و دم ظهر میرفت و با گل سرخش درد دل میکرد. اون روزم وقتی دوستاشو تو اون حال و روز دید، رفت و با گل سرخش درد دل کرد: «نمیدونی گل خانم مریم و مینا چه شکلی شده بودن باورم نمیشدکه اونا باشن. ولی وقتی صداشونو شنیدم، دیدم آره! خودشونن. اونا از نگاههای من تعجب کرده بودن. اصلاً وقتی سر و وضعمو دیدن، نشناختنم خیال کردن مسافرم و از پشت کوه اومدم. اول که دیدمشون، خیال کردم دوباره دیوونههای آسایشگاه شهر فرار کردن، آخه سرصورتشون رنگ و وارنگ بود. انگار با لباسای زیر اومده بودن! تمام لباساشون تنگ و کوتاه بود، ناخوناشون هرکدام به اندازة پنجة خرس بود. خلاصه از دیدنشون وحشت کردم وقتی صداشونو شنیدم، باهم میگفتن: «این دخترة غربتی چهقدر قیافش آشناس» از اون به بعد بود که ماهپاره دیگه دل و دماغ از خونه بیرون اومدن نداشت؛ اما همیشه از سوراخ در، رهگذرای کوچه و خیابونو تماشا میکرد و شب میاومد و برای گلش تعریف میکرد. مادرشم هر وقت از سرکار بر میگشت، شروع میکرد از عوض شدن روزگار و دوران خوشی قبلشون گفتن و از اوضاع و رفتار مردم ناله کردن. وضع مردم بدتر میشد. دخترا شبیه پسرا میشدن و پسرا مث دخترا. همهشونم هر روز قیافههاشون عجیب و غریبتر میشد. یه روز، تموم لباساشون سیاه میشد و تنگ و چسبون. یه روز همهاش آبی میشد و ساییده و نخ نما و پاره پوره. یه روز عینهو تارزان، موهای سروصورتشونو بلند میکردن، یه روز همه رو با تیغ میزدن، یا وسط کلهشون، یه قابلمه میذاشتن و بقیه رو میتراشیدن. دیگه اصلاً کسی نمونده بود که یادش باشه و بدونه گل سرخ چیه یا شهر گل سرخ کجاس یا مسافر کوچولو کی بود. تا اینکه همون مریضی شهر فرنگ، افتاد به جون جوونای شهر گل سرخ که فقط اسمی از اون مونده بود. جوونا یه مدت از دور و بر و سروکلهشون دود بلند میشد و یه مدتم تو کوچه و خیابونا تلوتلو میخوردن. ژولیده پولیده کنار خیابونا به هر قیمتی دنبال پول میگشتن و گدایی میکردن و بعد از چند شب، جسد خشک و مچالهشدهشون، توی خرابهها و کنار جوهای آب پیدا میشد. از دست هیچ دکتری هم کاری ساخته نبود. میگفتن این مریضی درمون نداره. تازه اگه همون مریضی شهر فرنگ باشه، ممکنه بزرگارم مبتلا کنن. مردم هنوز تو فکر این مریضی بودن که یک گردباد عجیب و وحشتناک از راه رسید که همه چیزو از جلو راهش جارو میکرد و با خودش میبرد همراه همه چیزایی که با خودش برد، در قابلمههای پشتبونی شهر گلسرخ بود. دیگه برنامههای شهر فرنگ پخش نمیشد. یکی دوماه طول میکشید که اوضاعشونو سروسامون بدن. یه هفته از این وضع نگذشته بود که یه روز صبح، اولین جیغ و فریادو زنی کشید که کنارش یه غول عجیب و بد شکل دیده بود که قیافش هم شبیه آدم بود وهم شبیه حیوونای دیگه. شوهرش هم جیغ میکشید؛ چون دیده بود که بالای سرش، یهجونور عجیب و بدشکل و وحشتناک، مدام جیغ میکشید! هنوز ظهر نشده، توی شهر گل سرخ، صدای جیغ و نعره و عربده از همة خونهها بلند بود. مردم تازه فهمیده بودن که چه بلایی به سرشون اومده و به چه ریخت و قیافهای در اومدن. همه دنبال دوا درمون بودن و از هرکسی سراغ میگرفتن؛ بهخصوص از پیرزنا و پیرمردا. اونا هم چیزی نمیدونستن. تا اینکه یهپیرمردی که از همه پیرتر بود، یه چیزایی از قدیم قدیما یادش اومد: از اون سالا که هنوز پدرا برا بچههاشون داستان مسافرکوچولو رو میگفتن و غنچههای گل سرخُ تحویلشون میدادن و بهشون سفارش میکردن: (برای آدم موندن باید هوای گلهای سرخشونُ داشته باشن و هر روز لبخند زدن گل سرخشونُ ببینن) با این حرف پیرمرد، پیرمردا و پیرزنای دیگه هم کمکم یه چیزایی یادشون اومد و همه افتادن به دنبال گل سرخ. اما تو هیچ خونهای گل سرخ پیدا نمیشد. خیلیها اصلاً توخونهشون گلدون و باغچهای نداشتن. بعضیها فقط بوتة خشک شدة گل سرخُ داشتن. فقط گل سرخ ماهپاره رو مردم پیداش کردن؛ اونم دیگه اون عطر و بوی سابقُ به خاطر آلودگی هوا نداشت. همه دور خونة ماهپاره جمع شدن و بهش التماس کردن بذاره خندة گل سرخشُ ببینن؛ اما گل سرخ فقط گریه میکرد و اصلاً نمیخندید. هرچه مردم بیشتر براش جوک و لطیفه میگفتن و موسیقیای شاد براش پخش میکردن و دوربین مخفی نشونش میدادن، بیشتر اشک میریخت. کمکم مردم نامید شدن و از خونه بیرون رفتن. ماهپاره که از این وضع ناراحت شده بود، شروع کرد به گریه کردن. اشکای ماهپاره که روی گل سرخ ریخت، گل سرخ، چشماشو واکرد. ماهپاره گفت: باید هزار هزار تا اشک رو بوتههای خشک گلای سرخ باقیمون ده بریزه تا گلای سرخ، بوشون تو آسمون بپیچه؛ تا روزیکه یهبار دیگه مسافرکوچولو به سراغشون بیاد و براشون گلسرخ تازه بیاره و اونا رو آدم کنه. برا همینه که هنوز که هنوزه، مردم شهر گل سرخ (اونایی که هنوز از آدم شدن ناامید نشدن) دارن گریه میکنن تا مسافرشون بیاد. |