درمیان مردمی که درکلیسای دوران کودکی ونوجوانیم بودند ،بسیار نشست وبرخواست کردم.....
بارها ترانه های پرسش خداوند را خواندم وحقایق محض را شنیدم ...
برچهره جوانان وکهنسالان وبسیاری نظر افکندم ،
بارهابه داستان خلقت انسان ،زیباترین داستان بشریت ،گوش قراردادم....
ودر کمال سرخوشی به خانه بازگشتم ورکنار دوستان اوقات خوشی داشتم .
اما روز عشای ربانی که باز هم به کلیسارفته بودم ،
هنگامیکه دعای روز را به پایان بردم ،اتفاق عجیبی افتاد.
دیگر چهره افراد را دکنار خود نمی دیدم ،
وپروردگار درمقابلم ایستاده بود.